هی مترسک کلاه را بردار

قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم  

 

محمد علی بهمنی

__________________


تعطیلات!!

کلاس داشتم.  یکی از شاگردهام بعد از 3 هفته تاخیر از تعطیلات نوروزی برگشته بود.

گفتم: " کجا بودی؟

گفت:" بیمارستان بستری بودم. " برگه های بستری بیمارستانشو هم آورده بود.

 علت بستری :  تیر خوردگی

پرسیدم در حین ماموریت تیر خوردی؟ -چون توی شاگردهام کارمند نیروی انتظامی هم  دارم-

گغت نه خانوم...توی عروسی دختر خاله ام توی شهرستان جهرم تیر خوردم!!!

چطوری؟

گفت برادر عروس که خیلی خوشحال بوده یک تفنگ بادی رو پر از تیر ساچمه ای  کرده که به افتخار عروس و داماد شلیک کنه! حواسش نبوده، به بقیه شلیک کرده و سه نفر رو روانه بیمارستان کرده و نمونه اش شاگرد من بود از ناحیه معده، روده و مری زخمی شده بود.

گفتم: خدا رو شکر که الان خوبی و سالمی.

 غیبت هاشو موجه کردم و به بچه ها تمرین دادم که حل کنند.

پرسیدم: پسر خاله ات چه کار کرد؟

گفت: اون همون جا فرار کرد.چون تفنگش مجوز نداشته..بعد پلیس آمده و پدر عروس و پدر داماد رو دستگیر کرده و روز بعد ضارب مجبور شده خودش رو معرفی کنه تا اونها آزاد بشن.

گفتم: چه حیف که عروسی اینطوری بشه!

ادامه داد : اینکه چیزی نیست، تازه فرداش برادرزاده ی پسر خاله ام سوار موتور میشه که وثیقه  ببره و تو راه تصادف میکنه....بعدش...

دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم. گریه ام گرفته بود.

فقط پرسیدم: زنده است؟

گفت: آره ...ولی دل و روده هاش در اومده و از ناحیه ی......

گفتم: خدا رو شکر که زنده است. خوب بچه ها ادامه ی درس!

 چند دقیقه ی بعد دوباره دستشو برد بالا و گفت : تازه خانوم خرج عمل هر کدوم از ما 2-3 میلیون شده بود و خاله ام به ما گفت شما رضایت بدید که پسرم از زندان در بیاد و بعد ما همه خرج بیمارستان رو میدیم...ولی در واقع میخواسته سرمون کلاه بذاره و ما فهمیدیم و رضایت ندادیم.

گفتم: خوبه...به بقیه ی درس گوش بدین

گفت فقط یه چیز دیگه! بعد از اینکه ما رضایت ندادیم خانواده ی خاله ام شبانه به ما حمله کردن و یه برادرم سرش شکست و مادرم به پشت خورد زمین و.......

گفتم : درس امروز کافیه. میتونید برید

سریع خودشو به میز من رسوند و گفت عروسی خواهر خودم هم توی عید بود...اینا که گفتم فقط قضیه ی عروسی دختر خاله ام بود!

 

سخن از مهر من و جور تو نیست! 

سخن از متلاشی شدن دوستی است...و عبث بودن پندار ملال آور مهر!  

آشنایی با شور...و جدایی با درد !

این نیز بگذرد...!!

گر تو سبزی ، سبزم ...گر تو شادی ، شادم ...من ز شیرینی تو فرهادم ... 
  وطنم ، ایرانم ... 
عید آن روز مبارک بادم ...که تو آبادی و من آزادم ...