دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است.... 

          میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است...

بهار می آید

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
 تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

توصیه

یه توصیه ی دوستانه: واسه بچه ها وبلاگ درست نکنید! 

چرا؟ 

یه روز که خاله ی مهربونی شده بودم این کارو واسه هلیا انجام دادم..اولش خوب بود چون هلیا خیلی خوشحال شد و همش می خندید و یه عالمه بوس مجانی بهم داد.  

مشکل از اینجا شروع شد که همون اول کار چند نفر واسش نظر گذاشتن و این برای هلیا خیلی جالب بود که کسانی که نمیشناخت واسش  پیام گذاشتن. این بود که هلیا دیگه از پای کامپیوتر تکون نخورد. دستها به زیر چونه و زل زده بود به صفحه مانیتور و منتظر که نظرات جدید از راه برسه و هرچی ازش خواهش میکردم بذاره من کارامو انجام بدم نمی گذاشت. خلاصه تا شب از کار و زندگی افتادم و حق اعتراض هم نداشتم.. 

مشکل وقتی بزرگتر شد که وبلاگ هلیا مورد توجه قرار گرفت و کلی دوست  پیدا کرد. اینجا بود که هلیا تصمیم گرفت که بی رحمانه هر اتفاقی که واسش می افته رو توی صفحه اش بنویسه. مثلا یه روز که نمیذاشت کارامو انجام بدم بهش گفتم : حالا که اذیتم میکنی وبلاگتو پاک میکنم تا راحت بشم.. بدو رفت یه کاغذ آورد و پست جدیدشو اینطور نوشت: خاله ی من خیلی نامرده! میخواد ویلاگ منو پاک کنه..شاید این آخرین مطلبی باشه که اینجا میگذارم...خداحافظ.  

یا مثلا تهدید می کنه : اگر با من بازی نکنی توی وبلاگم مینویسم تا همه بفهمن چه خاله ی بدی هستی!!  یا به حمید میگه حالا که همش منو هل میدی منم میرم تو وبلاگم مینویسم که چقدر منو کتک میزنی!!! (بیچاره دایی حمید) و بعد هم فقط با کلی خواهش و التماس و رشوه و شکلات میشه از تصمیمش منصرفش کرد

وقتی هم که میاد خونه ی ما منو از پای کامپیوتر بلند میکنه تا به وبلاگش سر بزنه یا پست جدید بگذاره.. .

خلاصه اینکه کلی خودمو گرفتار کردم.