مدرسه ی موشها!

مادر زحمتکش من بعد از سالها خدمت صادقانه در مدسه ی دخترانه ای در روستای کلاته برفی تصمیم گرفت سال قبل از بازنشستگی منتقل مدرسه ای حوالی منزل بشود . اما متاسفانه از بد روزگار کلاس دوم دبستان پسرانه نصیبش شد.

نمیدونم کتابهای نیکولا کوچولو رو خوندید یا از مدرسه ی موشها چیزی یادتون مونده یا نه؟ اما بدونید که کارهای نیکولا و دوستانش در مقایسه با رفتار غیرقابل کنترل شاگردهای مامان فقط کمی شیطنت بچه گانه به نظر میرسد.  این بچه ها دقیقا مثل همون بچه موشها هستند با این تفاوت که مامان من مثل آقا معلم مدرسه ی موشها خونسرد نیست که بگه: هه هههه بنشینید جانم!  مامان حسابی حرص میخوره و هی فشارش بالا و پایین میره و در نهایت با سردرد به خونه برمیگرده. 

 در عوص شبها که مامان  از مدرسه و بچه ها تعریف میکنه حسابی میخندیم. بگذریم... یکی از تفریحات خانواده ی ما، تصحیح برگه های امتحانی شاگردهای مامانه. فکر میکنم اولین چیزی که به عنوان جواب به ذهنشون میرسه رو روی برگه مینویسند تا از شر امتحان راحت بشوند و  برن سراغ بازی. 

 فکر کردم چندنمونه اشو اینجا بیارم واسه یادآوری خاطرات دبستان! : 

وضع ظاهری حضرت محمد چگونه بود؟ خیلی خوشگل و خوش تیپ بود.

رفتار حضرت محمد با مردم چگونه بود؟ عالی بود.

پیامبران اصلی را نام ببرید: حضرت علی، حضرت فاطمه، امام حسن ، امام حسین.

چه موجوداتی به هوا نیاز دارند؟ حیوانات بدون آبزی.

یک موجود درنده را نام ببرید: پدرم! (جدی میگم!)

گل چه فایده هایی دارد؟ قشنگ است!

جرم را تعریف کنید: جرم یعنی کثیفی.

حجم چیست؟ یعنی مثلا حجم گاو بیشتر از اسب است. 

چند میوه ی دانه دار نام ببرید: گردو و پسته (گفتم که مدرسه ی موشهاست!)

:) 

امروز تعطیله...خوشحالی که میتونی هر چقدر دلت خواست بخوابی! 

 اما ساعت ۶ صبح یه دفعه احساس میکنی دیوار اتاقت داره خراب میشه. همسایه ی عزیز تصمیم گرفته خونه شو بکوبه و همین الان شروع به کار کرده. 

راستی زلزله چه قدر وحشتناکه ..

باور نمی کند، دل من مرگ خویش را

 باور نمی کند، دل من مرگ خویش را
 نه، نه من این یقین را  

 باور نمی کنم. 

 تا همدم من است، نفسهای زندگی  

من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم.
آخر چگونه گل، خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه، این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
 ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
 در من چه هجرهاست
 در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
 یک روز بی صدا
 در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟(سیاوش کسرایی)

این چه رازیست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید...

هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده ی کوچک

آنهم از دست عزیزی

که تو دنیا را جز برای او

وجز با او نمی خواهی !

آری ! آری !

زندگی باید همین باشد ! ( اخوان ثالث)