شنبه ی بد

شنبه روز بدی بود 

روز بی حوصلگی ! 

وقت خوبی که میشد... غزلی تازه بگی.

نیست تردید زمستان گذرد

نیست تردید زمستان گذرد

 وز پی اش پیک بهار

با هزاران گل سرخ

بی گمان می آید...........

میتوان همچون عروسکهای کوکی بود

میتوان یک عمر زانو زد

با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد

میتوان در گور مجهولی خدا را دید

میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت

میتوان در حجره های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

میتوان چشم ترا در پیله ی قهرش

دکمه ی بی رنگ کفش کهنه ای پنداشت

میتوان چون آب در گودال خود خشکید

میتوان زیبایی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

میتوان در قاب خالی مانده ی یک روز

نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت

میتوان باصورتک ها رخنه ی دیوار را پوشاند

میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت

 میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه ، من بسیار خوشبختم "

انتظار خبری نیست مرا

چهارشنبه ای که منتظرش بودم رسید و اتفاقی که می خواستم نیفتاد..راستش ته دلم میدونستم خبری نمیشه ولی به هر حال خودمو دلخوش کرده بودم. 

انتظار حالت عجیبیه و بعدش ..

خجالت بکش

با افسوس میگم قسمت آخر لاست دوشنبه ی آینده است و دیگه تموم میشه! 

هلیا نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: خوب تموم بشه! خاله... به جای این کارها بشین یه کم کتاب بخون!!!!!